ترازو. [ ترازو ] آلتی باشد که چیزها را بدان وزن کنند.آلتی که بدان وزن چیزها را معین كنند.
بدان که چون مردمان قدیم از سکه خبری نداشتند لهذا لابد بودند که در تجارت خود نقره و طلا را وزن کنند، چنانکه در سفر پیدایش وارد است که ابراهیم خلیل برای بنی حت چهارصد مثقال نقره برای قسمت مغاره مکفیله رد نمود. و تجار را عادت این بود که ترازو را با خود حمل کنند و نیز محک و عیار را همراه خود داشته باشند و موسی هم امر فرمود که ترازو و سنگ و «ایفه » و «هین » باید حق باشد. (سفر لاویان). اما بسا میشد که تجار ترازوی ناراست و کیسه سنگهای مغشوش میداشتند.
جز برتری ندانی گویی که آتشی
جز راستی نجویی مانا ترازوی . رودکی (از دیوان فرخی چ دبیرسیاقی ص 401).
کار بی دانش مکن چون خرمنه
در ترازو بارت اندر یک پله . ناصر خسرو
بنزد عقل حکمت را ترازوست
ز یک من تا هزاران بار صد من . ناصرخسرو
جمله نفسهای تو ای بادسنج
کیل زیانست و ترازوی رنج . نظامی
مانده ترازوی تو بی سنگ و دُر
کیل تهی گشته و پیمانه پر. نظامی
ور ترازو نیست گر افزون دهیش
از قسم راضی نگردد زابلهیش . مولوی
● ترازو برافراختن؛ ترازو روان کردن.ترازو نهادن.کنایه از ترازو نصب کردن.
به سیر سپهر انجمن ساختن
ترازوی انجم برافراختن نظامي
●ترازو بر سنگ زدن؛ ظاهراً بمعنی ترازو بر زمین زدن است.
فلک یک شه برون ناورد همسنگش بموزونی
مگر زهره کنون بر سنگ خواهد زد ترازو را؟ میرحسن دهلوی
●ترازو به ( بر)زمین زدن؛ کنایه از ابرام و سماجت طلب شدن.در حق معشوق عاشق کش می گویند.
بدور او فلک خودفروش چند زند
ز مهر و ماه عبث بر زمین ترازو را؟ محمد قلی سلیم
●ترازو چشمه داشتن؛ کنایه از زیادتی و سنگینی یک پله ترازوست از پله ٔ دیگر. (برهان ) (ناظم الاطباء)
(از فرهنگ رشیدی ) (از انجمن آرا) (از آنندراج ). عرب گوید یقال فیه عین . (آنندراج ) (فرهنگ رشیدی )
چو غرنیجی بمحشر زنده گردد
بسنجد طاعتش ایزد بمیزان
کم آیدطاعتش گوید خدایا
ترازو چشمه دارد سر بگردان . از انجمن آرا
● ترازو روان کردن؛ ترازو نهادن . ترازو برافراختن . کنایه از ترازو نصب کردن . (آنندراج )
ترازوی همت روان میکنم
سبک سنگی خسروان میکنم . نظامي
●ترازوی آهنین دوش؛ یعنی آن ترازو که دسته ٔوی آهنین باشد.
بسیر سپهر انجمن ساختند
ترازوی انجم برافراختند. نظامي
● ترازوی پولادسنجان؛ کنایه از نیزه و سنان مبارزان است . (برهان ) (ناظم الاطباء).نیزه ٔ مبارزان . (فرهنگ رشیدی ) (غیاث اللغات ) (فرهنگ خطی کتابخانه ٔ سازمان ). مزیدعلیه ترازوی پولادسنج که ترکیب توصیفی است ، و ترازو کنایه از نیزه که صورت ترازو دارد در حق آنکه در وسط آن جای قبض میباشد و هردو طرف آنرا که یکی را بزبان هندی پهل خوانند و دوم را بوری نامند، بدو کفه ٔ ترازو مناسب است ، و می توان گفت که الف و نون در این ترکیب علامت جمع است و پولادسنج کنایه از مردم مباشر به اسلحه ، و بر این تقدیر ترازوی پولادسنجان کنایه از نیزه ٔ مبارزان بود.
ترازوی پولادسنجان به میل
ز کفّه بکفّه همی راند سیل نظامي
●ترازوی دوسر؛ ترازوی قلب . ترازوی خلاف عدل
گر زآنکه چون ترازوی دونان دوسر نئی
زآن شیرزاد سنبله بالا چه خواستی ؟ خاقاني
● ترازوی راستانه؛ ترازو که در هر دو کفه ٔ آن کمی و بیشی نباشد. ترازوی عدل
این عالم سنگ است و آن دگر زر
عقل است ترازوی راستانه . ناصر خسرو
●ترازوی زر؛ کنایه از آفتاب عالمتاب است . (برهان ). کنایه از آفتاب ، و ترک چین و ترک نیمروز و ترنج زر و ترنج مهرگان مترادف آنست . (آنندراج ). ترک چین و ترک نیمروز و ترنج زر و ترنج مهرگان کنایه از آفتاب است . (انجمن آرا). آفتاب . (ناظم الاطباء)
●ترازوی سخن؛ وسیله ٔ سنجش سخن . دانش و علمی که سخن صواب را از ناصواب بازشناسد. منطق . علم میزان
آنکه ترازوی سخن سخته کرد
بختوران را بسخن پخته کرد. نظامي
●ترازوی سنگ زن؛ ترازو که یک پله ٔ آن زیاده باشد و دیگر کم . (غیاث اللغات ). مثل ترازوی قلب ، و آنرا تنها سنگ زن نیز گویند. (آنندراج )
زنان را ترازو بود سنگ زن
بود سنگ مردان ترازوشکن نظامي
●ترازوی شرع؛ میزان دین . محک شرع . اصولی که به آن وسیله در شرع صواب را از ناصواب بازشناسد. حکم شرعی . حکم خدایی . دین
در ترازوی شرع و رشته ٔ عقل
فلسفه فلس دان و شعرشعیر. خاقاني
●ترازوی عاشقی؛ محک عاشقی . وسیله ٔ آزمایش عاشق
اینجا و در دمشق ترازوی عاشقی است
لاف از دمشق بس که ترازوت بی زر است . خاقاني
●ترازوی عدل؛ ترازو که به سنجیدن در هر دو پله ٔ آن کمی و بیشی نباشد بلکه برابر باشد.(غیاث اللغات )(آنندراج) و رجوع به ترازوي راستانه شود.
●ترازوی قلب؛ ترازوی که یک طرفش کم بود و طرف دیگر زیاده . (آنندراج)
ای کرده ترازو نمایان
میزان و حمل دو کفّه ٔ آن
سنجیده دغل همیشه بازوت
قلب است بهر دو سر ترازوت . واله هروی (خطاب به آفتاب ، از آنندراج)
●ترازوی قیامت؛ ترازوی که روز قیامت اعمال مردم بدان بسنجند.(آنندراج ).ترازوی محشر.ترازوي يوم الحساب. میزان
تا چو عمل سنج سلامت شوی
چرب ترازوی قیامت شوی . نظامي
در ترازوی قیامت نیست صائب سنگ کم
عشق در یک پله دارد کعبه و بتخانه را. صائب
مهیا شو دلا در عشق انواع ملامت را
که سنگ کم نمی باشد ترازوی قیامت را. صائب
●ترازوی محشر؛ ترازوی قیامت.میزان
سنگی است حلم او که نگردد ز سیل خشم
آن سنگ در ترازوی محشر نکوتر است . خاقاني
●ترازوی نارنج؛ اطفال جهت بازی از پوست ترنج و لیمو و غیره میسازند
بر مه آن روز ترنج ذقنش می چربید
که ببازیچه ٔ نارنج ترازو میساخت . جامي
●ترازوی یوم الحساب؛ ترازوی محشر. ترازوی قیامت.میزان
جانْشان گران چو خاک و سر بادسنجشان
بی سنگ چون ترازوی یوم الحسابشان . خاقاني
●کج ترازو؛ آنکه ترازویش کج و ناراست باشد. آنکه ترازوی او دوسر و قلب باشد
سوم کج ترازوی ناراست خوی
ز فعل بدش هرچه خواهی بگوی . سعدي
●نام برج میزان هم هست که ازجمله ٔ دوازده برج فلکی است) . (برهان ) (انجمن آرا) (آنندراج ). برج هفتم از دوازده برج فلکی که بتازی میزان گویند و چون خورشید در مقابل آن درآید اول فصل پائیز و استوای لیل و نهار بود. (ناظم الاطباء). خوارزمی ، ترازک . (از حاشیه ٔ برهان چ معین )
چو کیهان ببرج ترازو شود
جهان زیر نیروی بازو شود. فردوسي
ز برج بره تا ترازو جهان
دمی تیرگی دارد اندر نهان . فردوسي
فلک طفل خویی است ، کاندر ترازو
ز خورشید نارنج گیلان نماید. خاقاني
بداد و دهش چیره بازو بود
جهانبخش بی همترازو بود نظامي
کج ترازو. [ ک َ ت َ] (ص مرکب ) که ترازو کج دارد. که ترازوی سرک دار بکار برد کم فروشی را. || کم فروش :
سوم کج ترازوی ناراست خوی
ز فعل بدش هر چه خواهی بگوی . سعدي
خار ترازو. [ رِ ت َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) خار آهنی که در ترازوی صرافان و زرگران و جوهریان باشد برای احتیاط وزن چیزی که آن را وزن کنند چون طلا و نقره و جواهر و مانند آن و لهذا ترازوی مذکور را در عرف هندوستان کانتا گویند که ترجمه ٔ خار است . (آنندراج )
ز وزنت چنان فصل دی شد بهار
که خار ترازو گل آورد بار. حاجی محمدخان قدسی در صفت وزن حضرت اعلی از آنندراج
گل تیکه بر طاق ابروی او
بود خار مشکین ترازوی او. طغرا (از آنندراج)
شوخ ترازو. [ ت َ] (ص مرکب ) دغل ، مأخوذ از سنگ کم ترازو داشتن . (غیاث ). دغل ، زیرا که سنگ کم در ترازو دارد. (آنندراج ).مکار و حیله گر. با حیله و مکر. (از ناظم الاطباء)
چرب ترازو. [ چ َ ت َ ] (ص مرکب ) فروشنده ای که در وزن کردن کالا مشتری را مراعات کند. ترازوداری که جنس خود را هنگام توزین اندکی بیش از وزن مقرربخریدار دهد. || آنکس که عمل خیر او بر عمل شر بچربد. نیکوکاری که در ترازوی سنجش اعمال ، کارهای نیک او سنگین وزن تر از کار بد باشد :
تا چو عمل سنج سلامت شوی
چرب ترازوی قیامت شوی . نظامي
ترازو کردن . [ ت َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) ترازو ساختن . ترازو درست کردن:
بس طفل کآرزوی ترازوی زر کند
نارنج از آن خَرَد که ترازو کند ز پوست . خاقانی
گرچه ز نارنج پوست طفل ترازو کند
لیک نسنجد بدان زیرک زرّ عیار. خاقانی
صاحب آنندراج در ذیل «ترازو کردن تیر» آرد: متعدی ترازو شدن تیر:
در همان گرمی کشد بر سیخ تا نخجیر را
ناوکش را شصت صاف او، ترازو کرده است . معز فطرت (از آنندراج)
رجوع به ترازو شدن شود. || در تداول عامه ، وزن کردن . سختن و سنجیدن .
دل را ترازو کردن ؛ کنایه از قضاوت صحیح کردن و درست اندیشیدن :
بیائیم و دل را ترازو کنیم
بسنجیم و نیرو ببازو کنیم . فردوسی .
سنگ ترازو. [ س َ گ ِ ت َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) صنجه . (دهار). سنجه . (دهار). وزنه
قاب ترازو. [ ب ِ ت َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) خریطه . || ترازوخانه . ظرفی که در آن ترازو نهند.
زبان ترازو. [ زَ ن ِ ت َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) خار ترازوی زرسنج . (غیاث اللغات ). خاری که در میان دسته ٔترازوی زر بشکل زبان باشد و چون آن خار برابر باشد و چپ و راست سرنکشد وزن راست باشد. (آنندراج ). لسان المیزان . (المنجد). نقیب . (منتهی الارب ) :
بمیزان قناعت بیش و کم کم پیش می آید
زبان این ترازو را نمیدانم نمیدانم . صائب
چشمه ٔ ترازو. [ چ َ /چ ِ م َ / م ِ ی ِ ت َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) سوراخ دو سر شاهین ترازو که بند های ترازو را بدان بیاویزند. (ناظم الاطباء). عین المیزان . عَین . (منتهی الارب ).
زبانه ٔ ترازو. [ زَ ن َ ی ِ ت َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) تکمه و میله ٔ میان شاهین ترازو.
پاره سنگ ترازو
سنگ، آجر یا اجسام دیگری که در کفه سبک ترازو نهاده می شود تا با کفه سنگین ترازو برابر شود.
|